گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر لویی
فصل بیستم
.IV- مدافعان ایمان


بیشترین آنها میخواستند که با مهاجمین خود شان بر مبانی دلیل، دانشوری، و تاریخ رو به رو شوند. این خود فی نفسه روح عصر را آشکار میساخت. چارلز لسلی این دفاع را با روش کوتاه و آسان برای مقابله با خداپرستان (1697)، که در اصل پاسخی به بلانت بود، رهبری کرد. وی میگفت دلایلی که برای داستانهای کتاب مقدس آوردهاند، از نظر ماهیت و از نظر اقناع، مثل همانهایی هستند که برای سرگذشتهای اسکندر و قیصر ذکر شدهاند; شهادتهایی که برای اثبات معجزات آورده شدهاند از نظر ازدیاد و اعتبار از همان نوعی هستند که در دادگاه های انگلیسی مورد قبول است; کشیشان هرگز نمیتوانستند مردم را به معجزاتی از قبیل “منشق کردن”1 دریای سرخ معتقد کنند، مگر اینکه شاهد عینی به آنها ارائه دهند. لسلی استدلالش را با نشان دادن دین یهود به عنوان میثاقی نخستین که با آمدن مسیح عوض شد، و بتپرستی که به مشتی افسانه بچگانه در مقابل عقاید معقول میماند،

1. “خداوند به موسی گفت چرا نزد من فریاد میکنی بنی اسرائیل را بگو که کوچ کنند. و اما تو عصای خود را برافراز و دست خود را بر دریا دراز کرده، آن را “منشق” کن تا بنیاسرائیل از میان دریا بر خشکی رهسپار شوند. “(سفر خروج”: 14. 15 و 16).-م.

خاتمه داد. تنها دین مسیح بوده است که از بوته آزمایش دلیل و برهان روسفید بیرون آمده است.
سمیوئل کلارک، که ریاضیات و فیزیک را آن قدر میدانست که بتواند در برابر لایبنیتز از نیوتن دفاع کند، تقبل کرد که با ارائه دلایلی، به دقت براهین هندسه، حقانیت دین مسیح را ثابت کند. در جلسات سخنرانیهای بویل در 1704 یک سلسله قضایای دوازدهگانه ارائه داد که به عقیده وی وجود، حضور در همه جا، قدرت مطلق، علم کل، و خیراندیشی خدا را ثابت میکرد. وی تصور میکرد که زنجیر هستیها و علل غیر مستقل و ممکن ما را بر آن میدارند که هستی واجب و مستقلی را به طور مسلم قبول کنیم که نخستین علتالعلل است. خداوند باید ذی شعور باشد، زیرا در مخلوقات شعور وجود دارد; و خالق باید از مخلوق کاملتر باشد; خداوند باید آزاد باشد، در غیر این صورت، شعورش یک بندگی بیمعنی خواهد بود. البته این امر به فلسفه کهن یا قرون وسطی چیزی اضافه نمیکرد; اما در دوره دوم سخنرانیهای بویل، کلارک خواست که “حقیقت و ایقان الهام مسیحیت” را ثابت کند. وی میپنداشت که اصول اخلاقی مثل قوانین طبیعت مطلق هستند; با وجود این، طبیعتی را که انسان فاسد کرده است فقط میتوان با تلقین یا تعلیم عقاید مذهبی وادار به به اطاعت از قوانین اخلاقی کرد; از این رو لازم آمد که خداوند کتاب مقدس و آیین مربوط به بهشت و دوزخ را برای ما بفرستد. تاریخ، با مزاح معمولی خود، اضافه میکند که ملکه آن کلارک را، که کشیش خاصهاش بود، به خاطر اینکه به تردید در تثلیث مظنون شده بود، از خدمت بر کنار کرد، بنا به گفته ولتر شیطان، در زمان سلطنت شاه بعد [جورج اول]، وی را از تصدی مقام اسقفی اعظم کنتربری محروم ساختند، زیرا اسقفی به شاهزاده خانم کرولاین اطلاع داده بود که کلارک یکی از دانشمندترین مردم انگلستان است، لیکن یک عیب دارد و آن هم اینکه مسیحی نیست.
همچنین بنتلی، که فاضلتر از او بود، “بلاهت و نامعقولی الحاد” را در مجالس سخنرانیهای بویل در 1692-1693 ثابت کرده بود. بیست سال بعد، کتاب کالینز وی را به انتشار ملاحظاتی درباره عقاید متاخر آزاداندیشی برانگیخت. در این اثر بیشتر اشتباهات کالینز را آشکار ساخته بود. استدلال وی به نظر قاطع و موثر رسید، و اعضای هیئت حاکمه دانشگاه کیمبریج متفقا از بنتلی سپاسگزاری کردند. جانثن سویفت، که در آن زمان در خدمت بالینگبروک خداپرست بود، میپنداشت که چون کالینز سری را که همه آقایان نگاه میدارند فاش ساخته است، به تادیب بیشتری سزاوار است; وی این مطلب را در رسالهای به نام عقاید آزاد اندیشی آقای کالینز به انگلیسی ساده برای استفاده بینوایان نوشت. وی، با اغراقگوییهای خنده آورد استدلالهای کالینز را به باد ریشخند و تمسخر گرفت و اضافه کرد که چون اکثر مردم ابله هستند، آزاد گذاردنشان در اندیشیدن مصیبت به بار میآورد; “بیشتر آدمیان همان قدر برای پرواز کردن شایستهاند که برای فکر کردن.” - این گفتار اکنون امیدوار کنندهتر از آن است که خود سویفت

میپنداشت، وی مثل هابز معتقد بود که استبداد یا خودکامگی، حتی در روحانیت، تنها شق منحصر به فرد در برابر هرج و مرج است. ما دیدیم که انگلیکانهای ایرلندی میپنداشتند که اگر آن کشیش بدبین به خداوند معتقد بود، میتوانست اسقفی بزرگ باشد. افلاطونیان کیمبریج با هوشمندی کمتر ولی با صداقت بیشتری از مسیحیت دفاع میکردند.آنها به افلاطون و فلوطین [پلوتینوس] مراجعه میکردند تا پلی بین خداوند و عقل پیدا کنند.ایمانشان را آن طور که با فضیلت اخلاقی و فداکاری نشان میدادند، با استدلال نشان نمیدادند. چنان حس الوهیت نیرومندی آنها را در بر گرفته بود که این حس را بلافصلترین شاهد عقل میپنداشتند. بنابراین، نخستین رهنمونشان به نام بنجمین ویچکت مدعی شد که “عقل ندای خداوند است.” هنری مور، عضو برجسته این گروه، که زمانی مشهور شده بود، پای را از حدود فلسفه های اروپایی بیرون گذاشت و تقریبا به مفهوم فنای هندو، خلا واقعی، شناخت حسی، و ناتوانی آن در اقناع اشتیاق روح منزوی برای یافتن دوستی و مفهومی در کاینات پرداخت. مکانیسم کیهانی دکارت به وی آرامش و تسلایی نبخشید.
نیاز خود را بیشتر در نوافلاطونیان، رازوران یهودی، و یاکوب بومه یافت. از خود میپرسید که “آیا دانش اشیا در حقیقت سعادت اعلای انسانی است یا چیزی بزرگتر و خداییتر چنین سعادتی را به همراه دارد; یا، اگر فرض شود که چنین باشد، آیا آن را میتوان با اشتیاق و توجه به خواندن آثار نویسندگان، یا تعمق کردن در اشیا به دست آورد; با از راه تزکیه ذهن از همه بدیها” تصمیم گرفت خود را از قید خودخواهی، تعلقات دنیوی، و همه کنجکاویهای دانشمندانه برهاند. “وقتی که این خواست مفرط از پی شناخت اشیا در من تسکین یافت و من جز این پاکی و سادگی فکر و آرزویی نکردم، نور اطمینانی بزرگتر از آنچه که انتظار داشتم و حتی از چیزهایی که قبلا سخت در آرزوی دانستنشان بودم هر روز بر من تابیدن گرفت.” وی میگوید که تدریجا آن چنان خودش را جسما و روحا تصفیه کرد که جسمش در بهاران بوی خوش میداد و از ادرارش بوی بنفشه به مشام میرسید.
وی که بدین سان تزکیه شده بود، چنین مینمود که حقیقت روح را همچون قانع کننده ترین تجربیاتی که برای بشر ممکن است احساس میکرد; و از این ایقان بلافاصله به این عقیده گروید که ارواح دیگری نیز، با درجات، از پستترین تا خود خداوند، در این دنیا وجود دارند. وی میپنداشت که هر حرکتی در ماده عمل چند نوع روح است. مور، به جای فضای مادی هابز، از جهانی روحانی صحبت میکرد که در آن ماده فقط ابزار و وسیله روح بود. این “روح” جانبخش بعضی اوقات از حدود منزلش فراتر میرفت; در غیر این صورت، مغناطیس، برق، و جاذبه را چگونه میتوان توجیه کرد مور تا آن حد پیش رفت که وجود شیاطین، جادوگران، و ارواح مردگان را پذیرفت. وی موجودی دوستداشتنی و فروتن بود، مقامهای دنیوی را که

به او پیشنهاد میشدند نمیپذیرفت، و دوستی خود را با هابز مادهگرا حفظ کرد. هابز میگفت که اگر وی عقاید خودش را غیرقابل دفاع ببیند، “فلسفه دکتر مور را با آغوش باز خواهد پذیرفت.” رلف کدورث، دانشمندترین نوافلاطونیان کیمبریج، بر آن شد تا غیرقابل دفاع بودن عقاید هابز را تایید کند. در اثر خود، نظام عقلانی حقیقی جهان (1678)، از هابز دعوت کرد تا توضیح دهد چرا علاوه بر حرکات مختلف حسی و عضلانی، که وی اعمال ذهن را به آنها محول کرده است، در بسیاری دیگر از حالات، نوعی “آگاهی” از این حرکات هم وجود دارد; چگونه یک فلسفه مادی میتواند برای این آگاهی محل و طرز عملی پیدا کند اگر همه چیز ماده متحرک است، پس چرا سلسله اعصاب به وسیله احساس و پاسخ، مانند رفلکس، به همه چیز رسیدگی نمیکند تا آگاهی زاید در کارش نیاید چگونه ما میتوانیم واقعیت و حتی برتری آگاهی را، که بدون آن هیچ واقعیتی شناخته نخواهد شد، منکر شویم دانش ظرف انفعالی احساسات نیست، بلکه تبدیل فعالانه احساسات به افکار است. کدورث از خیلی پیش پاسخ بار کلی و کانت را به هابز و هیوم داد.
جوزف گلنویل، کشیش مخصوص چارلز دوم، از نظر منطقه جغرافیایی جزو افلاطونیان کیمبریج نبود، اما با آنان سخت موافقت داشت. در بیهودگی اصول جزمی (1661) وی تقصیر جزمیت را به گردن علم و فلسفه انداخت و چنین استدلال کرد که آنها بنای نظامهای عالی نمایی از آیینهای فکری را بر بنیادهای نااستوار گذاشتهاند.
بنابراین، مفهوم علت (که گلنویل آن را برای علم ضروری میپنداشت) فرضی توجیه ناپذیر است; ما توالیها، روابط، و موقعیتها را میشناسیم، ولی نمیدانیم که در یک شی چه چیز موجب ایجاد اثر در خود آن یا دیگری میشود (یکی دیگر از گفته های هیوم). گلنویل میگوید ببینید که ما از چه بسیار چیزهای بنیادی بیخبریم طبیعت و مبدا و ارتباط آن با جسم. “چگونه یک اندیشه میتواند با یک تکه گل ... درآمیزد وجود این آمیزش عجیب مثل یخ زدن کلمات در اقلیم شمالی غیر قابل تصور است. ... آویزان کردن وزنه بر بالهای باد نافهمیدنیتر از این است.” گلنویل، پیش از برگسون، عقل را برای تدبیر معاش، و نه برای درک حقایق و علم، خواند، یعنی آن چنان به ماده دل بست که گنجایش اندیشیدن به حقایق دیگر را ندارد مگر با “برگشت به سوی توهمات مادی” یا تصورات مادی . حواس ما چقدر جایزالخطاست! طوری نشان میدهند که گویی زمین در فضا ثابت است، حال آنکه علمای اخیر به ما اطمینان دادهاند که با حرکات همزمان گوناگونی در گردش است. و حتی وقتی که فرض شود حواسمان ما را نفریفتهاند، چه بسا که با مقدمات صحیح استدلال خطا میکنیم! احساسات ما کرارا ما را به خطا رهنمون میشوند; “ما به سهولت هرچه را که میخواهیم، باور میکنیم.” و محیط ذهنی ما اغلب بر استدلال ما مسلط است.
عقاید اقلیم و دگرگونیهای ملی ویژهای از آن خود دارند. ... آنها که از محدوده عقاید

متعارف، که فهم زودباورشان نخست از آنها تعلیم گرفته است، هرگز پای بیرون نمیگذارند، بدون شک، به حقیقت و ادراک نسبتا بزرگ خود مطمئن هستند. ... روحهای بزرگی که به اقلیمهای مختلف عقیده مسافرت کرده اند [اینجا یک عبارت معروف به وجود آمده است] در تصمیمات خود محتاطترند و در گرفتن تصمیم بیشتر تامل میکنند.
گلنویل، با وجود این همه هشدار به علم، یکی از اعضای فعال انجمن سلطنتی بود، در برابر اتهامات بیدینی از آن دفاع کرد، پیروزیهایش را شادباش گفت، و به دنیای شگفتانگیزی که تحقیقات علمی به وجود میآورد امیدوار بود:
من هیچ شک ندارم که نسلهای آینده بسیار چیزهایی را که اکنون شایعهای بیش نیستند کشف، و حقیقت واقعی آنها را معلوم خواهند کرد. شاید قرنها بعد، مسافرت به نقاط جنوبی ناشناخته، و احتمالا به ماه، از سفر به امریکا شگفتتر نخواهد بود. برای آنان که پس از ما میآیند، خرید یک جفت بال برای پرواز به دورترین نقاط شاید مثل پوتین خریدن ما برای مسافرت ساده باشد. مسافرت کردن آیندگان به جزایر هند در آتیه مثل مکاتبه ادبی ما آسان خواهد بود. سیاه کردن موی سپید و تعویض استخوانهای فرسوده ممکن است سرانجام بدون معجزه انجامپذیر باشد; و تبدیل نقاط نسبتا متروک فعلی به بهشت از کشاورزی آینده بعید نخواهد بود.
باید اضافه کنیم که گلنویل، مانند کدورث و هنری مور، به جادوگری معتقد بود. آنها میگفتند که اگر دنیای معنوی مثل دنیای مادی وجود داشته باشد، ارواح نیز باید مثل جسم در این جهان باشند; و با قضاوت از روی حالات شگفتانگیز اشیا معلوم میشود که بعضی از این ارواح نیز باید شیطانی باشند. اگر افراد متدین با خداوند، قدیسان و فرشته ها گفتگو میکنند، هیچ دلیلی ندارد که مفسدین با شیطان و اعوان و انصارش در تماس نباشند. گلنویل معتقد بود که سیاست آخرین شیطان این است که مردم را به عدم وجود خودش معتقد سازد. “آنان که به سادگی نمیتوانند بگویند خدا نیست، خود شان را (به عنوان آغاز) با انکار وجود روح و جادوگران قانع میکنند.” شیطان را میبایست به خاطر خدا نجات داد.